پیرمردی تنها
مآمن او دریا
پسرک در پس او
دیدگان پر از سؤال
که چرا بخت تو را این چنین زاد فلک؟!
پیرمرد می خندد
دیده، دریا دارد
مرگ را جان ندهد
تاس بر می دارد
راه بر می گیرد
باز بازی دگر
گر شکستی در پی
نبود ترس از آن
این قمار با خود من
بر سر جان و تنم
نیک می پندارم
که شود هستی من
زیر آفتاب جهان
ساحلی در دور دست
می زند پارو به آب
دیده دریا فکند
دارد امید وصال
لیک می پندارند
گذراند را زمان
هیچ نتواند گرفت
بهره ای از دریا
پیرمرد بانگ زند
مهربان است دریا
پای در آب زند
می نشند منتظر
روز و شب با دل خویش
تا که می بیند یه شب
هدیه کرد دریا به او
حاصلی از عشقش
پیرمرد با چه غرور
بر خودش می نارد
از سر عشق است که او
هدیه را می بازد
می گذارد آن رها در گوشه ای
تا کند قصد نجات دریا
چونکه دریاست همه هستی او
پیرمرد می خندد
و صدایی گوید ،
که چرا بخت تو را ای چنین زاد فلک؟!
بر اساس رمان پیرمرد و دریا
اثر Ernest Hemingway
یک روز به یاد من در حسرت دیداری
وآن روز من آن رانده دور از تو وناچاری
باشد که تو نتوانی آغوش بگیری من
زیرا که در آن روضه خلوت بود و زاری
باید بروم زین جا،نه مهلت ماندن نیست
باید بروم تا دور، برجای نزارم پای
یک لحظه به یاد آور آن خلوت خود با من
رویای خوش فردا در صحبت پنهانی
پندی نده تو ای دل کان جای دعا تنگ است
روزی که بفهمی تو ،یادی زمن آر گاهی
گر حکم دلت باشد من را تو فراموشی
خواهم نخوری غصه از خاطر من یادی
چون تاریکی و سختی نابود کند هر چه
فکری که به تو دارم دور از همه بیزازی
شایسته بود احساس ،لبخند نه غم خوردن
وز خاطر و وز یادی ، آن را که به من داری
ترجمه حقیر از شعر
remember by christina Rossetti
کاش اینقدر زود خاطره نمی شدی.کاش رویای شبونمو کاووس هر شبم نمی کردی.کاش ترس بی تو بودنو هدیه روز تولدم نمی کردی.کاش احساسمو می فهمیدی ، انوقت دیگه من محکوم نبودم.کاش به جرم اینکه دوستم نداری و ترکم می کنی ،محکومت می کردم.کاش تو اونی بودی که می خوام.کاش اونی نبودی که می خوام.و ای کاش ...، بی خیال هر چی ای کاش... که ای کاش هیچ وقت کاش نمی شدند.